توفانهایی درسردی دریای دلم موج می زند..
ناله های اشکهایم باناله های موج دریا می خوانندوسینه ام راازشوق غم پرپرمی کنند
نگاهم ساکت وباشعله های فروریخته اش معمای غمم راحل می کنند..
هنوزکه هنوزاست چشمانم باورش نمی شود بایدسوارقایق بی خیالی شودعبورکندازاین زمانه..
عبورکندازاین لحظه لحظه های خیالی..
کاش طالع بین بودم تاشاید نگاه ساده ات راازرخت می شناختم کاش طالع بین بودم تاشاید آفتاب پاکی رادررخت نمی دیدم..
کاش جادوگربودم تابرجگر ذهن و خیالم مهر شاه فراموشی رامیزدم تاشایدبه آرامش کوتاه عمرمی رسیدم